چرا ناطور؟ چرا جاده؟
مثل همه ی داستان های بی مزه، داستان با هشت صبح در سرویس دانشگاه شروع شد و با جا ماندن من از سرویس شش عصر تمام.
باید برای یک عده شال میخریدم، پایین پارک دانشجو کنار نرده ایستاده بودم و زیرپله هایی که با شال و روسری دیوار را رنگ کرده بودند رصد میکردم.
سیل جمعیت خسته مثل رود بر من میگذشت، و من دستم را به درخت گرفتم که با موجی که هر تنی به من میزد، اینور و آنور تاب نخورم.
صدایش را شنیدم، زیر امواج خروشان یک ماهی قرمز کوچولو با کلاه آبیش ایستاده بود، بی اطلاع از موج های بالا، دنیایش فرق داشت.
دنیای ماهی قرمز، پر از پا و سایه های رنگی بود، پر از کاشی های لق و درب چاه.
از هر طرف سیل جاری بود، از پیاده رو آدم سرازیر بود و از خیابان ، فلز و بنزین عصبانی
و ماهی کنار سوراخی که این دو جریان را به هم وصل میکرد شنا میکرد، بی خیال
ترسیدم قاطی آهن ها شود، سوراخ خیابان را سد کردم و با دستم دورش یک تنگ کوچک ساختم
مادرش ، دست کرد تو تنگ و ماهی کوچک را گرفت، با هم شنا کردند قاطی جمعیت
و من مثل جلبک کف دریا توی موج تاب خوردم و از فکر چرایی در دنیا بودنم قند توی دلم آب شد.
از آن روز من شدم: ناطور جاده
در اینجا چه می نویسم؟ همین را! همین زندگی ناطوری ام را اینجا می نویسم. همین زندگی ناطور-تو-بی بودنم را.
- ۹۴/۱۱/۱۷