ناطور جاده

A letter from Iran 4

سه شنبه, ۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

جیم عزیز!

چقدر خوب می‌کنی می‌نویسی، واقعا ممنونم.

از پریروز که خبر B2 را خواندم یک سایه‌ی سیاهی وجودم را گرفت. در نامه‌ی قبل نوشته بودم که خانه بودم و قفل کردم، این قفل تا همین چند ساعت پیش با من بود. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم، دیگر خبر هم نمی‌خواندم. بازی plants vs. Zombies را ریختم و یک روزه تمامش کردم! یک لحظه امروز که از بازی فارغ شدم و خبر زدن تهران و فیلم آن ابر خاکستری عظیمی که از زمین بلند میشد را دیدم و های‌های گریه کردم.

بدترین بخش جنگ خود انفجار نیست، عادی شدن انفجار است. این است که این مناظر برای آدم عادی شود، چقدر غصه خوردم. دیشب با ف.چ صحبت می‌کردم، می‌گفت که هرکسی زودتر بمیرد این بازی را برده :)) خیلی با مرگ و مسائل مربوط به مرگ راحت است، مثلا قرار گذاشتیم برویم کاشان مقبره‌ی خانوادگی ما را ببیند، کتابی که می‌خواند هم راجع به مقبره‌های کاشان بود، خیلی بامزه است. خلاصه...

بیشترین چیزی که اذیتم می‌کند این است که میم هنوز سرباز است. دیروز قرار بود ترخیصش باشد که مسئولش نبود، فرمانده‌اش هم اذیتش می‌کند و گفته تا وسط تیر باید بمانی! یک نکته را هم یادم بیانداز که برایت بگویم در این باره.

گفتم یا نه که رفتیم خانه کفیر و کامبوجا آوردم؟ کفیرآب هم گرفتم راستی، مغزم قبول نمی‌کند که این وضعیت موقت نباشد، که بروم با کفیرها چیزی بسازم. حسم گاهی مثل انتظار پشت در اتاق عمل است، اتفاقی پشت دیوارها می‌افتد و دست آدم به هیچ جا بند نیست، گاهی هم مثل یک سفر آخر هفته، بازی و کتاب و این‌چیزها، این فقط وقتی بود که الف و ت اینجا بودند، دوستانت نباشند باز حس می‌کنی پشت در اتاق عملی، بیچاره و عاجز از جلوگیری از زخمی شدن پاره‌ی جانت.

جهان چرخ‌دنده‌های عظیمی دارد که می‌چرخد و آن سیستمی که کره و انسان‌ها را با هم می‌بلعد را راه می‌اندازد، ما هم یک روز لای یکی از این چرخدنده‌ها که با پول و خون می‌چرخد می‌مانیم. دلیل قفل شدنم سر B2ها این بود: احساس کردم این دیگر سرعت این چرخدنده‌ها از اصطحکاکشان بیشتر شده، هر صدای بمب یک دندانه‌ی دیگر است که حرکت می‌کند. تا‌ امشب که قیمت نفت پایین آمد، خلاصه به قولی اگر پول را دنبال کنیم دیگر التهاب خوابیده و چرخ‌دنده‌ها باز گیر کردند، امیدوارم حداقل.

یک عقلانیتی از خودش نشان می‌دهد که انتظارش را نداشتم، واضحا حوصله‌ی جنگ ندارند، نمی‌دانم فکر کنم معمولا هیچکس ندارد جز آد‌م‌هایی که تماشاچی هستند، یا اسلحه می‌فروشند.

 

پ.ن: این نامه را در یک بلاگی می‌گذارم، به خاطر همین اسم‌ها مخفف هستند. میم فلانی است، ف.چ هم فلانی، الف و ت هم که می‌شناسی و جیم هم که تویی!

 

دوست تو

مطهره

  • مطهره

A letter from Iran 3

سه شنبه, ۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ

جیم عزیز

سلام! چطوری؟ اینترنت وصل شده ولی دلم می‌خواهد نامه بنویسم، بهانه‌ای برای نوشتن و ضبط کردن ندارم آنقدر.

دیروز که خبر پرواز B2ها از آمریکا را دیدم قفل شدم، جالب است که هر بار آدم فکر می‌کند این یکی دیگر نهایتش بود، یک برگ جدید رو می‌شود و می‌بینی نه، بدتر هم می‌شود. رفتیم فرش مادربزرگم را منتقل کردیم به یک جایی که حس می‌کردم امن‌تر است، یک کمی از ذخایر کفیرم را هم بردم، خانه را هم بعد از مدت‌ها کاملا تمیز کردم، حس کردم به خانه بدهکارم، قرار است تنها بگذارمش که از خودش مراقبت کند، خانه نمی‌تواند از خودش مراقبت کند ولی، ساکنین خانه باید مراقبش باشند. خلاصه دوباره از تهران زدیم بیرون. شهر کم‌کم در حال گرفتن آرایش جنگی‌است، اوایل فقط لب‌پر شدگی برج جهان کودک بود که نشان از اتفاقی داشت، الان ولی بیشتر حسش می‌کنی: مغازه‌ها یکی در میان بازند، یک جاهایی گشت هست، صدای پدافند عادی‌تر شده، همدلی و نگرانی‌ها بیشتر است.

قبل از جنگ یک جاکفشی سفارش داده بودم، یارو هر از گاهی زنگ می‌زند که الان هستید بیارم؟ کلی ازش تشکر کردم، او هم کلی قربان شما و این‌ها گفت، یک رابطه‌ی رسمی ‌و عادی تبدیل شده به فداکاری و شناختنش: ممنونم که هستی و کارت را می‌کنی، ممنونم که کار من در این شرایط را می‌بینی.

دیشب تا صبح تحلیل B2ها را می‌خواندم، اینکه چقدر سوخت زده و این یعنی از کجا تا کجا می‌رود، چقدر شرایط را عوض خواهد کرد، صبح که بیدار شدم میم گفت چه شده، دوباره خوابیدم بلکه جنگ تمام شود :) بیدار شدم هنوز جنگ بود.

 

نامه‌ی نصفه‌ی روز نمی‌دونم چندم جنگ که می‌شود دیروز

دیگر حساب روزهارا ندارم

دوست تو

مطهره

 

  • مطهره

A letter from Iran 2

شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۱۹ ق.ظ

جیم عزیزم

بچه‌ها هم سلام می‌رسانند، همه دلمان برایت تنگ شده. واقعا در دهن سگ می‌روید با این‌ها دهن به دهن می‌گذارید، دمتان گرم. من هم این اواخر از خجالت هرکسی که طرفدار جنگ بود تا جایی که میشد درآمدم.

دیروز برایت نوشتم که حالمان خوب و است و انگار یکمی عادت کرده‌ایم، الان که چهارتایی در جاده‌ی تهرانیم می‌بینم که انگار آنقدر‌ها هم نه.

دیروز با الف در باغچه کتان بازی می‌کردیم، از بین درخت‌های گیلاس و چغاله (الان در مرحله‌ای هستند که هم هنوز چغالگی‌اشان را حفط کرده‌اند و هم هسته‌ی زردآلو دارند)، به آسمان نگاه می‌کردم. ابرهای کوچک و بزرگ به سمت غرب آسمان در حرکت بودند و خورشید در حال غروب بود و اشعه‌های کم رمقش از آسمان نوارهای روشن و تیره ساخته بود، واقعا منظره‌ی قشنگی بود. یعنی همه چیز عالی و بی‌نقص بود، جز اینکه جنگ است.

الان در مسیر برگشت الف از من پرسید که عکس خوب ازش دارم یا نه، فکر کردم از همین مهمانی-پناه‌گاهمان عکس می‌خواهد ولی بعد فهمیدم که منظورش چیست، برعکس تو که برایت عکسم را فرستادم و ناراحت شدی، ناراحت نشدم، خیلی به نظرم طبیعی آمد. دلم خواست دستش را بگیرم، ولی از آن‌طرف هم نمی‌خواستم رسمیتی به جنگ بدهم که هنوز کسی نداده: هنوز لغو پروازها را تمدید می‌کنند. و بعدش دیگر ساکت شدیم. چهل دقیقه‌ای می‌شود که حرف نمی‌زنیم و این حرف نزدن نه از سر خواب‌آلودگی است نه غرق گوشی بودن: فعلا جفتش را نداریم.

اولش همه‌ی ملت هیجان داشتیم، هنوز هم در امنیت اگر حرف بزنیم هیجان داریم: هیجان صداهای بلند، هیجان آتش، هیجان شنیدن صدای پدافند، هیجان دیدن موشک، هیجان جواب ایران، هیجان دیدن فیلم دعوای گالانت و آنیکی مرتیکه شهرک‌ساز، هیجان با هم بودن، دوباره یک ملت بودن، هیجان اینکه این نفرت یکمی تکه‌پاره‌های وطن را دوباره یکجا جمع کرده. با همه‌ی تلخی‌اش، فکر می‌کنم بیشتر مردم دوست دارند یک انفجاری را از فاصله‌ی امن تماشا کنند، همین است که چهارشنبه‌سوری را به چهارشنبه‌سوزی تبدیل کرده. اما ترس کم‌کم به این هیجان غلبه می‌کند: اگر واقعا جنگ شود چه (حالا انگار نیست)؟ اگر طول بکشد چه؟ اگر آمریکا وارد جنگ شود چه؟ اگر همینطور بیکار بمانیم چه؟

خلاصه این ترس‌ها در دل آدم پررنگ می‌شود و در اکثر مواقع فقط می‌توانی گوشی‌ات را دست بگیری، انگار اینکه خبر بخوانی یا به بقیه پیام بدهی یک حس ایمنی کاذبی در آدم ایجاد می‌کند، حتی الان که یه هیچ‌جا وصل نیستیم و من این نامه را برایت ایمیل می‌کنم. اصلا این نامه به دستت می‌رسد؟ نمی‌دانم، خوب است آدم دوستی داشته باشد که از بودنش حس امنیت کنی، حتی دو سه قاره آنورتر.

پ.ن: این قاب‌بال جالب هم روی یک گون نشسته بود، بی‌زحمت سرچ کنن ببین چیست.

۳۱ خرداد، ترافیک جاده تهران

دوست تو، مطهره

  • مطهره

A letter from Iran 1

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ

سلام ج. جان!

امیدوارم خوب باشی!

دو سه روزی هست که اینترنت نداریم، نشد جوابت را در تلگرام بدهم. همین است که با ایمیل دانشگاه و انتشار در وبلاگ برایت می‌نویسم. حال همه‌ی ما خوب است و تو هم باور کن! ما آمده‌ایم جایی خارج از شهر، فردا که شنبه است برمی‌گردم تهران ببینم خانه سر جایش باشد. دلم برای خانه تنگ شده، یکمی نگران دزد و اینها هستم و این حجم بی‌خبری از تهران هم اذیتم می‌کند، ولی جز این خوبیم.

ا. و ت. از خانه‌شان تعریف می‌کردند که یک پناهگاه وسطش ساختند، وقتی که پدافند‌ها فعال میشد هندزفری می‌گذاشتند و کارشان را می‌کردند. آن‌ها هم به طرز خنده‌داری نگران مبل‌هایشان بودند که تازگی ۹۰ میلیون پول دادند خریدند. ترس از جان بعد از یک مدت عادی‌تر می‌شود ظاهرا، با خودت فکر می‌کنی بر فرض هم که جنگ تمام شد و ما ماندیم، کی قرار است دوباره مبل بخرد؟ بعضی چیزها را هم که نمی‌شود، مثلا فرشی که مادربزرگت بافته، کتابی که گوشه‌اش یادداشت نوشتی. مسخره است ولی همین چیزها بهانه‌ی برگشت به زندگی می‌شود. 

آنتوان دوسنت اگزوپری یک کتابی دارد به اسم پرواز شبانه، بی‌نهایت زیباست و به نظرم وقت داشتی بخوان. یک شبی را توصیف می‌کند که با دوستش در پرواز بودند و گم می‌شوند، هیچ نوری را در هوا نمی‌بینند که سمتش بروند و سوختشان رو به پایان بوده. یک بار نوری پیدا می‌کنند و یک ربعی به سمتش می‌روند، بعد می‌فهمند نور ستاره بوده و سوختشان را الکی هدر دادند. در همین احوال آشفته، یک پیام تلگرافی می‌آید که به خاطر یک چیز مسخره جریمه شده‌اند. می‌گفت انگار همان برگ جریمه امیدشان شده، انگار چیزی منتظر آن‌ها هست، حتی شده یک برگ جریمه.

با ا. آمده بودیم موهایش را کوتاه کند، الان زد و تمام شد و این نامه یه پایان می‌رسد.

پ.ن: اصلا نگران ما نباش، عکسهایی که دست تو هست هم یک جوری برای من امیدواری است، وگرنه که نگران نباش.

 

دوست تو

مطهره

  • مطهره

جنگ‌نوشت

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۰۵ ب.ظ

بعد از ده سال، از سر بی‌اینترنتی و استیصال آمدم اینجا بنویسم. جنگ اینترنتم را ملی کرده و بین همون ۲-۳ آدرس فارسی که بلدم، همین بیان یکیشان بود. هشت سال از آخرین پست من می‌گذرد، این مدت جای دیگری می‌نوشتم که الان به آن دسترسی ندارم. هیچ راهی به دنیای بیرون ندارم، اینجا را هم قاعدتا کسی نمی‌خواند، ولی می‌نویسم که از این جنگ یک کلامی از من باقی بماند.

  • مطهره

از مرگ، بدون مبالغه

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ق.ظ

 ویسوواوا شیمبورسکا

ترجمه‌ی استاد کامل، حسین مهدی‌زاده

(۱۹۲۳-۲۰۱۲) 


تحمل یک شوخی را ندارد،

نمی تواند ستاره یی پیدا کند، پلی بسازد،

از بافندگی و معدنچی گری و کشاورزی و کشتی سازی و شیرینی پزی 

هیچ نمی داند.


در نقشه هایمان برای فردا 

حرف آخر با اوست،

که این همیشه امریست نامربوط.


حتی از عهده ی آنچه بخشی از کسب و کارش است 

بر نمی آید:

قبری بکند،

تابوتی بسازد،

پشت سرش را خودش آب و جارو کند. 


دل مشغول کشتن،

کارش را بی قواره انجام می دهد،

بی سر و سامان، بدون مهارت،

گویی هر کدام ما قتل اول اوست.


آه، فتح و فتوحی هم دارد،

ولی شکست های بی شمارش را ببین،

ضربه های اصابت نکرده،

و تلاش های مکررش! 


گهگاه رمقی ندارد 

که مگسی را درهوا بپراند،

چه کرم های صد پای بسیار 

که در خزیدن از او پیشی گرفته اند. 


آن همه پیاز گل، تخمدان،

شاخک، بال ماهی، آوند،

پر وبال وقت جفت گیری، و خز زمستان 

همه گواه آنند که از کار نیم بندش

عقب افتاده است.


نیت شر بی ثمر است

و حتی دست یاریگر ما با جنگ ها و قیام ها 

تا بحال بسنده نبوده است.


قلب ها در تخمک ها می تپند،

استخوان بندی اطفال می بالد،

دانه ها، سخت مشغول کار، اولین جفت ریزبرگ هایشان را جوانه می کنند

و گاه حتی درختان بلند به کناری می افتند. 


هرکس که ادعا می کند که مرگ قادرمطلق است،

خود برهان زنده ایست،

که نیست.       


زندگی یی نیست 

که نتواند جاودانه باشد،

حتی اگر برای یک لحظه.


مرگ،

همیشه همین یک لحظه دیر می رسد.


بیهوده با دستگیره ی دری نادیدنی 

تقلا می کند.

تا آنجا که رسیده یی، 

دیگر ناشده نمی شود.  

  • مطهره

To-Do or Not To-Do

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ

لیست کارهایی که باید در فاصله ی دوروز تعطیلی هفته ی گذشته انجام می دادم هنوز روی دسکتاپه و یک موردش هم خط نخورده
هر روز همه ی ما کار های زیادی انام میدهیم که لزوما به خوردن و خوابیدن و بودن محدود نمیشود
مثلا همین بورخس خواندن دیوانه وار من در کتابخانه

یا مصرانه سخنرانی گوشکردن، چالش های دین داری مدرن

یا سرچ های بی اننتهای نصفه شبی :"woemns in religion"


چرا رزومه نوشتن و فرستادن انقدر بر من سخت می آید؟ و چرا خواندن یک اصطلاح جدید در مقاله مرا تا ریشه ی یونانی کلمه میبرد و وقتی به خودم می آیم که ساعت کتابخانه تمام شده؟ واقعا آینده ای که خود را به آن ملزم میکنم را دوست خواهم داشت؟ واقعا دغدغه ی من "سیستمز بیولوژی" است؟


از کی تصمیم گرفتن ناطور بودن را رها کنم، چه شد که حتی نجات بخش خودم هم نیستم؟


  • مطهره

مکالمه-1

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۷ ب.ظ
-مهندسا چی کار میکنن؟
-خیابونو بند میارن که زمینو بکنن

من و پسرک (محمد سجاد)

  • مطهره

مهمان نوازانی که نبودیم

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ
آدمی پرنده نیست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمی
برگ، وقتی از بلند شاخه اش جدا شود،
پایمال عابران کوچه ها شود.

قنبرعلی تابش

  • مطهره

خدای کار های نکرده!

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

ساعت دوازده و پنجاه و یک دقیقه است.

و من مثل همه ی کار های نصفه نیمه ی دیگرم این متن را "بعدا" خواهم نوشت.


  • مطهره